گوش تا گوش جهان پرشده بود از غم و ماتم
و دمامدم عطش و داغ برای دل بی تاب اهالی حرم بود فراهم
وفقط خون خدا بود
و یک دشت پر از کشته ی مردان بنی ها شم ویاران
همه گلچین شده ی فصل محرم
ودر آن لحظه که می سوخت دل فاطمه کم کم که به بند عطش افتاده صفا
مروه،منا،کعبه،مقام و حجرالاسود وزمزم
شه عالم نفس حضرت خاتم
پسر صاحب شمشیر دو دم
علت ایجاد همه عالم و آدم
پسر فاطمه سلطان عرب
شاه عجم
عشق مجسم،وسط هلهله ها، سلسله ها
یکه و تنها وسط لشگری از حرمله ها زیر لب آهسته به طوری که همه خلق شنیدند چنین گفت:
"مرا کیست که یاری بکند؟؟"
ابتدا پیکر یاران به خون خفته تکان خورد
و آن گاه در آن سوی هیاهو همه دیدند که گهواره تکان خورد
و سپس هیچ صدایی نشنیدیم به غیر از رجز گریه ی شش ماه که می گفت:
هنوزم که هنوز است،کسی هست که کاری بکند
فاتح میدان شده
طوفان شده
مردانه در این غائله چون تیغ دو دم
گرد و غباری بکند
چون علم افتاده علمدار شود
معرکه داری بکند
می شود اصلا که کسی نام علی داشته باشد
ولی آنگاه که هنگامه ی رزم است به تن جامه ی پیکار نپوشد؟؟؟
به خدا رشته ی قنداقه ی خود پاره کنم
چون تو غریبی وسط معرکه
هیهات اگر تکیه به گهواره کنم
با رجز گریه ی خود دشمن دل سنگ تو را یک تنه بیچاره ی بیچاره کنم
کودک شش ماهه ی تو مست شده!
جام لبالب بده
تیغم بده
مرکب بده
ای عشـــق!
که مثل پدرت جوشش مرحب کشی افتاده به جانم
و سپس برسر معراج دو دستت بنشانم
و به این قوم نشانم بده
جانم بستان از من وجانم بده ساقی تو از می!!
که به هفتاد نفر دادی از آنم بده
چون طاقت ماندن به تنم نیست
مرا جام لبالب بده اما نه!!
نه یک جام که این کودک شش ماهه برآن است که تا چون تو عزیزی
به گلوی من در جامه ی احرام سر انجام سه تا جام پر از عشق بریزی
که در این دایره من مست توام
حضرت ساقی
چه بریزی چه نریزی!!
به نگاهی سپس آرام چنین گفت به آن لشگر مضطر:
پدرم، شخص پیمبر
پدرم، حضرت حیدر
پدرم، ساقی و ساغر
پدرم، از همه دلبر
پدرم، دلبر داور
پدرم، آیه ی اکبر
پدرم، با همه ی عرش برابر
پدرم،محشر محشر
پدرم، شخص پیمبر
پدرم عـشــــق!!
ولی حیف در این دشت،دگر قوم مهاجر
پدرم لشگر انصار ندارد
پدرم جز من شش ماهه دگر یار وفادار ندارد
کمرش خم شده یعنی که علمدار ندارد
پدرم یوسف زهراست، ولی گرمی بازار ندارد
پدرم یوسف زهراست، ولی هیچ خریدار ندارد
چه کنم چون پدرم یار ندارد
...
و پدر...
روی به آن قوم چنین گفت :
ببینید ببینید که این کودک شش ماهه که آزار ندارد
به کسی کار ندارد
پسرم قدرت پیکار ندارد
پسرم رنگ به رخسار ندارد
و چنان حرم عطش طاقت او برده
که حتی به خدا قدرت نوشیدن یک جرعه ی سرشار ندارد
پسرم، راستی ای قوم بلا
این سر او طاقت رفتن به سر دار ندارد
...
سپه هلهله خاموش شد
آنگاه
در آن معرکه ما هیچ صدایی نشنیدیم
به جز آنکه یکی گفت : "پدر را بزنم یا که پسر را؟"
پدر آهسته به خود گفت : پدر را...
ولی آن تیر چه تیری که گره خورده سه تا تیغه ی شمشیر به هم
تیر همان تیر که با زهر برادر شده
با نیزه برابر شده
دارای سه سر بود
و بر ساقه ی خشکیده تبر بود
و البته که ما بین گلوی گل و آن آهن دلسرد سپر بود
ولي حیف که آن آه پدر بود
خدا وای از آن خنــــده ی آخــــر
که به لب های پسر بود
در این سوی همه هلهله بر لب
همه فریاد کنان
دست مریزاد بگفتند به تیرافکنشان
حرمله!!
اما چه بگوییم از آن سو وسط خیمه
پریشان،
نگران،
مادر او چشم به در بود
خدایا
چه کند حضرت ارباب
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0