فرهنگی


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
سلام علی آل یس سلامی چو بوی خوش آشنایی به وبلاگ صبح امیدخوش آمديد
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



مفيد ترين مطلب را انتخاب كنيد.

جواب امام علي به لطيفه عمر
نویسنده : خدیجه
تاریخ : پنج شنبه 30 آبان 1392

 

روزى امیرالمؤ منین على علیه السلام به اتفاق عمر و ابوبکر به راهى مى رفت و حضرت على در مابین آن دو
 
قرار گرفته بود .
 
چون ابوبکر و عمر هر دو بلند قد و دراز بودند و حضرت علی علیه السلام کوتاهتر بود،
 
عمر از روى شوخى گفت :
 
 
(( انت فى بیننا کنون لنا )) یعنى :
 
تو در میان ما دو نفر مانند نون لنا هستى و این اشاره به کوتاهى قد امام بود.
 
ولى امام لطیفه عمر را بى جواب نگذاشت و در جوابش فرمود:
 
(( انا ان لم اکن فانتم لا )) یعنى :
 
اگر من نباشم شما نیستید چون اگر حرف نون را از میان لنا برداریم مى شود لا که بمعنى نیستى است


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستانک : خدا چه شکلی است؟
نویسنده : خدیجه
تاریخ : چهار شنبه 29 آبان 1392

 

داستانک : خدا چه شکلی است؟

 

داستانک : خدا چه شکلی است؟ - Bitrin.com

 

یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتیخدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما میده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت.
پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می‌کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می‌ترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت:

 

داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی…
به من می‌گی قیافه ی خدا چه شکلیه؟

 

آخه من کم کم داره یادم می‌ره؟؟؟؟؟؟

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

 

يكي از دانش آموزان خوش ذوق وفعالم به نام زهرا رحمتي از دبيرستان شهيد نيك بخت
 
ازمن اجازه گرفت وگفت:
 
ميتونم ٢دقيقه وقت كلاس رابگيرم ويه داستان كوتاه بخونم؟!
 
جز پاسخ مثبت درمقابل درخواست صميمانه و بي رياي او جوابي نداشتم .
 
داستان عبرت آموز وزيبايي بود كه أن را براي شما عزيزان مي گذارم.:
 
 
درسی که آرتوراشی به دنیا داد:
قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون( ‎(Arthur Asheآرتوراشی به خاطر خون آلوده ای كه درجریان یك عمل جراحی درسال ۱۹۸۳دریافت كرد به بیماری ایدز مبتلا شد
ودربسترمرگ افتاد او ازسراسر دنیا نامه هائی از طرفدارانش دریافت كرد‎.
یكی از طرفدارانش نوشته بود :
چراخدا تورا برای چنین بیماری دردناكی انتخاب كرد؟
آرتور در پاسخش نوشت :
دردنیا ۵۰ میلیون كودك بازی تنیس را آغاز می كنند
۵میلیون یاد می گیرند كه چگونه تنیس بازی كنند
۵۰۰هزارنفر تنیس رادرسطح حرفه ای یادمی گیرند
۵۰هزارنفر پابه مسابقات‏می گذارند۵هزارنفر سرشناس می شوند
۵۰ نفربه مسابقات ویمبلدون راه پیدامی كنند
۴ نفربه نیمه نهائی می رسند و دونفر به فینال
وآن هنگام كه جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم
هرگز نگفتم خدایا چرا من؟
وامروز هم كه ازاین بیماری رنج می كشم هرگز نمی توانم بگویم خدایا چرا من؟
 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ما برای این چادر داریم  ميريم
نویسنده : خدیجه
تاریخ : شنبه 11 آبان 1392

 

 

بیمارستان از مجروحین پر شده بود... حال یکی خیلی بد بود... رگ هایش پاره پاره شده بود
 
و خونریزی شدیدی داشت. وقتی دکتر اینمجروح را دید به من گفت  بیاورمش داخل اتاق
 
عمل - من آن زمان چادر به سر داشتم.
 
دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جا به جا کنم...
 
مجروح که چن دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختیگوشه ی چادرم را گرفت و
 
بریده بریده و سخت گفت : من دارم میروم تا تو چادرت را در نیاوری، ما برای این چادر داریم 
 
میرویم...
 
چادرم در مشتش بود که شهید شد، از ان به بعد در بدترین و سخت ترین  شرایط هم چادرم را 
 
کنار نگذاشتم...


:: موضوعات مرتبط: حجاب وعفاف , حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستان مردي كه جهنم را خريد!
نویسنده : خدیجه
تاریخ : پنج شنبه 9 آبان 1392

 

داستان مردی که جهنم را خرید!
 
در قرون وسطي كشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار 
 
پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.
 
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام 
 
این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد...
 
به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:
 
قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!
 
مرد دانا گفت: بله جهنم.
 
کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه
 
مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت:
 
 لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی
 
آن را گرفت از کلیسا خارج شد.
 
به میدان شهر رفت و فریاد زد: 
 
من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ 
 
کس را داخل جهنم راه نمی دهم...!


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستان آموزنده مردمان بیمار
نویسنده : خدیجه
تاریخ : پنج شنبه 9 آبان 1392

 

 
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .
 
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :
خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
 
 
 
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده
و از درد به خود می پیچد
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم .
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
سقراط پرسید :
به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت .
و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟
بیماری فکری و روان نامش غفلت است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
و به او طبیب روح و داروی جان رساند .
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .
” بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
حکایت
نویسنده : خدیجه
تاریخ : پنج شنبه 2 آبان 1392

يك كشتي در طوفان شكست و غرق شد .فقط دو مرد توانستند به سوي جزيره كوچك و بي آب وعلفي شنا كنند و نجات يابند دو نجات يافته ديدند هيچ نمي توانند بكنند با خود گفتند:

بهتر است از خدا كمك بخواهيم .بنابراين دست به دعا شدند و هر كدام به گوشه اي از جزيره رفتند.

مرد اول از خداوند غذا خواست .فردا مرد اول درختي يافت و ميوه اي بر ان .

اما مرد دوم چيزي بزاي خوردن نداشت.

هفته بعد مرد اول از خدا همسر و همدم خواست

فرداي آن روز كشتي ديگري غرق شد زني نجات يافت و به مرد رسيد .

در سمت ديگر مرد دوم هيچ كس را نداشت .

مرد اول از خدا خانه و لباس و غذاي بيشتري خواست و فردا همه چيز ها به او رسيد.

ومرد دوم  هيچ نداشت دست آخر مرد از خدا كشتي خواست تا او وهمسرش را با خود ببرد فردا كشتي  اي  امد

 و در سمت جزيره لنگر انداخت مرد خواست به همراه همسرش از جزيره برود و مرد دوم را رها كند

پيش خود گفت :اين مرد حتما شايستگي نعمت هاي الهي را ندارد چرا كه در خواستهاي او پاسخ داده نشد

پس همانجا بماند بهتر است .

زمان حركت كشتي ندايي از آسمان پرسيد: چرا همسفر خود را در جزيره رها مي كني ؟

گفت اين نعمتهايي كه بدست اوردم همه مال خودم است همه را خود در خواست كرد ه ام  پس او حتما لياقت  اين نعمتها را نداشته است .

ندا مرد را سرزنش كرد اشتباه مي كني  "زماني كه تنها خواسته او را اجابت كردم اين نعمتها به تو رسييد.

مرد با حيرت پرسيد مگر از تو چه خواسته كه بايد  مد يو ن  او باشم

ندا پاسخ داد : از من خواست كه تمام خواسته هاي تو را اجابت كنم.

                                   دوست عزيز:

                        دستانم لايق شكوفه هاي اجابت نيست "

                                    بگذار دعايم را در دستان تو بنشانم   تا اجابتشان را نظاره كنم.

 

                                                                                                    التماس دعا



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مگه وكيل وصي مردمي؟........
نویسنده : خدیجه
تاریخ : پنج شنبه 11 مهر 1392


داشتم از يكي از خيابون هاي مركز شهرمون رد ميشدم ديد دختر خانومي يه ساپورت پوشيده با يه مانتوي نخي خيلي خيلي راحتي

كه همه وجناتش پيدا بود، من كه يه خانوم بودم خجالت ميكشيدم بهش نگاه كنم.....آخه خيلي جلب توجه ميكرد


رفتم جلو و با احترام بهش سلام دادم و روز بخير گفتم....... منو ديد گفت... ها!!......... چيه لابد اومدي بگي كه اين چه وضعشه؟........

مگه وكيل وصي مردمي؟........

ولي من بهش گفتم كه نه باهات كاري ندارم خواستم بپرسم كه

ساپورت خوشكلي داري خيلي خوش رنگه بهت هم خيلي مياد از كجا گرفتي؟..............
كم مونده بود شاخ در بياره....... با صداي آرومي گفت واقعا... ب

بخش فكر كردم كه شما هم مثل بعضي ها ميخواهي گير بدي..........

گفتم كه نه كاري باهات ندارم لباس خوشگلي داري ولي لباس خوشگل رو بايد جاهاي خوشگل پوشيد

حيف نيست اين لباسهاي خوشگل رو براي آدمهاي هرزه نشون بدي اونهايي كه دندون براي من و شما تيز كردن؟!!!...


 ديدم سرش رو انداخت پائين گفت: عوضش مي كنم ولي پول آژانس ندارم.......

پيش خودم گفتم لابد از خونه تا اينجا كه ميگفت مسافت زيادي داره حتما پياده اومده..........

براي خود نمايي بوده يا؟...... چند نفر تا اينجا مزاحمش شدن؟

در هر صورت، با هم ديگه سوار آژانس شديم و رفتيم سر كوچه شون پياده شد....

پياده شدني بهم گفت كه خيلي ماهي......

چند بار ديگه بعد اون قضيه ديدمش، اين دفعه مانتوي خوبي پوشيده بود ولي ميتونه بهتر هم بشه..

با خودم گفتم كه اگه باهاش بد برخورد ميكردم آيا اون لباس زشت رو عوض ميكرد.......؟


خداي شكر به ارزش حجابي كه برام دادي



:: موضوعات مرتبط: حجاب وعفاف , حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
خوشــــگله! چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟
نویسنده : خدیجه
تاریخ : پنج شنبه 11 مهر 1392

بسم الله الرحمن الرحيم

خوشــــگله! چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟

خانوووووووم… شــماره بدم؟

خانوم خوشــــــگله! برسونمت؟

خوشــــگله! چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟

 

این‌ها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می‌شنید!

بیچــاره اصلاً اهل این حرف‌ها نبود… این قضیه به شدت آزارش می‌داد.

تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگی‌اش بازگردد.

روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت…

شـاید می‌خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی…!

دخترک وارد حیاط امامزاده شد… خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…

دردش گفتنی نبود…!

رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شد و کنار ضریح نشست. زیر لب چیزی می‌گفت انگار! خدایا کمکم کن…

چند ساعت بعد، دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…

خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنند!

دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند… به سرعت از آنجا خارج شد… وارد شــــهر شد…

امــــا…اما انگار چیزی شده بود… دیگر کسی او را بد نگاه نمی‌کرد…!

انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی‌کرد!

احساس امنیت کرد… با خود گفت: مگه می شه انقد زود دعام مستجاب شده باشه! فکر کرد شاید اشتباه می‌کند! اما این‌طور نبود!

یک لحظه به خود آمد…

دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…!



:: موضوعات مرتبط: حجاب وعفاف , حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
شيرين ترين نماز عمر
نویسنده : خدیجه
تاریخ : چهار شنبه 20 شهريور 1392

 

 
اِلهی و ربَی مَن لی غیرُک
 
یک وقتی ما( حاج آقا قرائتی) در ستاد نماز نوشتیم آقازاده‌ها، دخترخانم‌ها،
 
شیرین‌ترین نمازی که خواندید برای ما بنویسید. یک دختر یازده ساله یک نامه
 
نوشت، همه ما بُهتمان زد، دختر یازده ساله ما ریش‌سفیدها را به تواضع و
 
کرنش واداشت. نوشت که ستاد اقامه نماز، شیرین‌ترین نمازی که خواندم این
 
 است.
 
گفت در اتوبوس داشتم می‌رفتم یک مرتبه دیدم خورشید دارد غروب می‌کند
 
یادم آمد نماز نخواندم، به بابایم گفتم نماز نخواندم، گفت خوب باید بخوانی،
 
حالا که اینجا توی جاده است و بیابان، گفتم برویم به راننده بگوییم نگه‌دار،
 
 گفت راننده بخاطر یک بچه دختر نگه نمی‌دارد، گفتم التماسش می‌کنیم،
 
گفت نگه نمی‌دارد، گفتم تو به او بگو، گفت گفتم که نگه نمی‌دارد، بنشین!
 
حالا بعداً قضا می‌کنی...
 
دیدم خورشید غروب نکرده است و گفتم بابا خواهش می‌کنم، پدر عصبانی
 
شد، گفتم که آقاجان می‌شود امروز شما دخالت نکنی؟ امروز اجازه بده من
 
تصمیم بگیرم، گفت خوب هر غلطی می‌خواهی بکن.
 
می‌گفت ساکی داشتیم، زیپ ساک را باز کرد، یک شیشه آب درآورد، زیرِ
 
صندلی اتوبوس هم یک سطل بود، آن سطل را هم آورد بیرون، دستِ کوچولو،
 
شیشه کوچولو، سطل کوچولو، شروع کرد وسط اتوبوس وضو گرفت، قرآن
 
یک آیه دارد می‌گوید کسانی که برای خدا حرکت کنند مهرش را در دلها
 
می‌گذاریم به شرطی که اخلاص داشته باشد،نخواسته باشد خودنمایی کند، 
 
شیرین‌کاری کند، واقعا دلش برای نماز بسوزد، پُز نمی‌خواهد بدهد.
 
«إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا» مریم/96 یعنی کسی که ایمان دارد، «وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ»
 
کارهایش هم صالح است، کسی که ایمان دارد، کارش هم شایسته است،
 
«سَیَجْعَلُ لَهُمْ الرَّحْمَانُ وُدًّا»، «وُدّ» یعنی مودت، مودتش را در دلها می‌گذاریم.
 
 شاگرد شوفر نگاه کرد دید دختر وسط اتوبوس نشسته دارد وضو می‌گیرد،
 
گفت دختر چه می‌کنی؟ گفت آقا من وضو می‌گیرم ولی سعی می‌کنم آب
 
 به اتوبوس نچکد، می‌خواهم روی صندلی نشسته نماز بخوانم. شاگرد شوفر
 
 یک خورده نگاهش کرد و چیزی به او نگفت. به راننده گفت عباس آقا، راننده،
 
 ببین این دارد وضو می‌گیرد، راننده هم همین‌طور که جاده را می‌دید در آینه
 
 هم دختر را می‌دید، هی جاده را می‌دید، آینه را می‌دید، جاده را می‌دید، آینه
 
 را می‌دید، مهر دختر در دل راننده هم نشست، گفت دختر عزیزم می‌خواهی
 
 نماز بخوانی؟ من می‌ایستم، ماشین را کشید کنار گفت نماز  بخوان آقاجان،
 
 آفرین،چه شوفرهای خوبی داریم،البته شوفر بد هم داریم که هرچه می‌گویی
 
 وایسا او برای یک سیخ کباب می‌ایستد، برای نماز جامعه نمی‌ایستد.
 
در هر قشری همه رقم آدمی هست. دختر می‌گفت وقتی اتوبوس ایستاد
 
من پیاده شدم و شروع  کردم الله اکبر، یک مرتبه اتوبوسی‌ها نگاه کردند او
 
گفت من هم نخواندم، من هم نخواندم، او گفت ببین چه دختر باهمتی، چه
 
غیرتی، چه همتی، چه اراده‌ای، چه صلابتی، آفرین، همین دختر روز قیامت
 
 حجت است، خواهند گفت این دختر اراده کرد ماشین ایستاد، می‌گفت  
 
یکی یکی آنهایی هم که نخوانده بودند ایستادند، گفت یک مرتبه دیدم پشت
 
سرم یک مشت دارند نماز می‌خوانند. گفت شیرین‌ترین نماز من این بود که
 
 دیدم لازم نیست امام فقط امام خمینی باشد، منِ بچه یازده ساله هم
 
می‌توانم در فضای خودم امام باشم.
 
 
وبلاگ نجواي ليلي
 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
اگرطالب ديدار امام زماني
نویسنده : خدیجه
تاریخ : دو شنبه 21 مرداد 1392

 

اگر طالب دیدار با امام زمان هستی!!!
«اگر طالب دیدار امام زمانت هستی به فلان شهر برو. حضرت بقیة الله در بازار آهنگران در مغازه قفل‌سازی نشسته بلند شو و خدمت ایشان برس»
بعد از مدت‌ها چله‌ نشینی و دعا و توسل به علوم غریبه بالاخره کور سویی از امید به رویم تابیدن گرفت.
به سرعت بلند شدم و وسایل سفر را آماده کردم. سفر راحتی نبود. اما حاضر بودم چند برابر این سختی را تحمل کنم تا بتوانم به آرزویم برسم. شور و اشتیاقی که از وجودم زبانه می‌کشید مرا به حرکت وا می‌داشت.
خودم را به بازار آهنگران رساندم آن قدر هیجان زده بودم که چشم‌هایم هیچ چیز را نمی‌دید. فقط مغازه پیر قفل‌ساز را جستجو می‌کردم. لحظه به لحظه که می‌گذشت شوق و شورم بیشتر می‌شد.
 وقتی وارد مغازه پیرمرد قفل‌ساز شدم در همان نگاه اول امام را شناختم. دستم را روی سینه گذاشته و با ادب سلام دادم. در آن لحظه همه چیز به جز وجود امام را فراموش کرده بودم. حضرت جوابم را داد و با دست مرا به سکوت فرا خواند.
پیرمرد در حال وارسی چند قفل بود. در این لحظه پیرزنی وارد مغازه شد لباس‌های کهنه‌ای به تن داشت و عصایی به دست. در دستان فرتوت و لرزانش قفلی به چشم می‌خورد. پیرزن آن را به قفل ساز نشان داد و گفت: برادر برای رضای خدا این قفل را سه شاهی از من بخرید. به پولش نیاز دارم.
پیرمرد قفل را گرفت و آن را وارسی کرد. قفل سالم بود پس رو به زن کرد و گفت: خواهرم این قفل هشت شاهی می‌ارزد. کلید آن هم دو شاهی می‌شود. اگر دو شاهی به من بدهی من کلیدش را برایت می‌سازم و در آن صورت پول قفل ده شاهی می‌شود.
پیرزن گفت: من به این قفل نیازی ندارم فقط شما اگر آن را سه شاهی از من بخرید برایتان دعای خیر می‌کنم.
 پیرمرد با آرامش جواب داد: خواهرم تو مسلمانی و من هم مسلمان. چرا مال مسلمان را ارزان بخرم من نمی‌خواهم تو ضرر کنی.
این قفل هشت شاهی ارزش دارد و من اگر بخواهم در معامله سودی ببرم آن را به قیمت هفت شاهی می‌خرم چون در این معامله بیشتر از یک شاهی سود بردن بی‌انصافی است.
پیرزن با ناباوری قفل ساز را نگاه کرد و بعد از این که سخنان پیرمرد تمام شد گفت: من تمام این بازار را زیر پا گذاشتم و این قفل را به هر که نشان دادم گفتند بیشتر از دو شاهی آن را نمی‌خرند من هم به این دلیل به آنها نفروختم که به سه شاهی پول نیاز دارم.
 پیرمرد گفت: اگر آن را می‌فروشی من هفت شاهی می‌خرم و سپس هفت شاهی به پیرزن داد. پیرزن راضی و خوشحال عصا زنان دور شد.
آنگاه امام رو به من کرد و گفت: مشاهده کردی؟ شما هم اینطور باشید تا ما خود به سراغ شما بیاییم
چله نشینی لازم نیست و توسل به علوم غریبه فایده‌ای ندارد
عمل درست داشته باشید و مسلمان باشید
از تمام این شهر من این پیرمرد را برای مصاحبت انتخاب کرده‌ام چون دیندار است و خدا را می‌شناسد این هم از امتحانی که داد.
او با اطلاع از نیاز زن به پول قفل را به قیمت واقعی‌اش از او خرید. این گونه است که من هر هفته به سراغش می‌آیم و احوالش را می‌پرسم.
 
 


:: موضوعات مرتبط: پيام هاي مهدوي , حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستان /فوائد نماز
نویسنده : خدیجه
تاریخ : چهار شنبه 23 اسفند 1391

 

1- برآورده شدن خواسته ها:
 
حضرت عبدالعظیم حسنی از امام حسن عسكری(ع) روایت می كند كه فرمودند: "خداوند متعال با حضرت موسی تكلم كرد، حضرت موسی فرمود:خدای من. كسی كه نمازها را در وقتش به جای آورد چه پاداشی دارد؟ خداوند فرمود:حاجت و درخواستش را به او عطا می كنم و بهشتم را برایش مباح می گردانم."
 
حضرت حجةالاسلام والمسلمین هاشمی نژاد فرمودند: پیرمردی مسن، ماه مبارك رمضان به مسجد لاله زار می آمد. خیلی آدم موفقی بود، همیشه قبل از اذان داخل مسجد بود. به او گفتم: حاج آقا. شما خیلی موفقید، من هر روز كه به مسجد می آیم می بینم شما زودتر از ما آمده اید جا بگیرید، او گفت: نه آقا، من هرچه دارم از نماز اول وقت دارم و بعد گفت: من در نوجوانی به مشهد رفتم.
 
مرحوم حاج شیخ حسن علی نخودكی را پیدا كردم و گفتم: من سه حاجت مهم دارم، دلم می خواهد هر سه تا را خدا در جوانی به من بدهد، یك چیزی یادم بدهید؟ ایشان فرمودند: چی می خواهی؟ گفتم: یكی دلم می خواهد در جوانی به حج مشرف شوم، چون حج در جوانی لذت دیگری دارد. فرمودند: نماز اول وقت به جماعت بخوان. گفتم: دومین حاجتم این است كه دلم می خواهد یك همسر خوب خدا به من عنایت كند. فرمودند: نماز اول وقت به جماعت بخوان. و حاجت سومم این است كه خدا یك كسب آبرومندی به من عنایت فرماید.
 
فرمودند:نماز اول وقت به جماعت بخوان. این عملی را كه ایشان فرمودند من شروع كردم و در فاصله سه سال هم به حج مشرف شدم، هم زن مؤمنه و صالحه خدا به من داد و هم كسب با آبرو به من عنایت كرد.2
 
 
 
2- برطرف شدن گرفتاری و ناراحتی:
 
پیامبر اكرم(ص) فرمودند:"بنده ای نیست كه به وقت های نماز و جاهای خورشید اهمیت بدهد، مگر این كه من سه چیز را برای او ضمانت می كنم: برطرف شدن گرفتاری ها و ناراحتی ها، آسایش و خوشی به هنگام مردن و نجات از آتش."3
 
 
 
3 - ورود به بهشت و دوری از جهنم:
 
امام محمد باقر(ع) می فرمایند:"هر كس نماز واجب را در حالی كه عارف به حق آن است در وقتش بخواند، به گونه ای كه چیزی دیگر را بر آن ترجیح ندهد، خداوند برای وی برائت از جهنم می نویسد كه او را عذاب نكند، و كسی كه درغیر وقتش به جا آورد در حالی كه چیزی دیگر را بر آن ترجیح دهد، خداوند می تواند او را ببخشد یا عذابش كند.4
 
 
 
4- در امان بودن از بلاهای آسمانی:
 
قطب راوندی گوید: پیامبر خدا(ص) فرمود:هنگامی كه خداوند از آسمان آفتی بفرستد، سه گروه از آن، در امان می مانند: حاملان قرآن، رعایت كنندگان خورشید یعنی كسانی كه وقت های نماز را محافظت می كنند و كسانی كه مساجد را آباد می نمایند."5
 
هر كس نماز واجب را در حالی كه عارف به حق آن است در وقتش بخواند، به گونه ای كه چیزی دیگر را بر آن ترجیح ندهد، خداوند برای وی برائت از جهنم می نویسد كه او را عذاب نكند، و كسی كه درغیر وقتش به جا آورد در حالی كه چیزی دیگر را بر آن ترجیح دهد، خداوند می تواند او را ببخشد یا عذابش كند.
5- خشنودی خداوند:
 
امام صادق(ع) می فرمایند: اول وقت، خشنودی خداست و آخر آن، عفو خداست، و عفو نمی باشد مگر از جهت گناه."6  و در مقابل، تأخیر نماز موجب خشم خداست چرا كه پیامبر اكرم(ص) به حضرت علی(ع) فرمودند: "نماز را با وضوی كامل و شاداب در وقتش به جای آور كه تأخیر انداختن نماز بدون جهت، باعث غضب پروردگار است."7
 
 
 
6- استجابت دعا و بالا رفتن اعمال:
 
در حدیث است كه به هنگام ظهر درهای آسمان گشوده می شود و درهای بهشت باز می گردد و دعا مستجاب می شود ؛پس خوشا به حال كسی كه در آن هنگام برای او عمل صالحی بالا رود.8 در حدیثی دیگر از حضرت صادق(ع) آمده است كه فرمودند:"... بهترین ساعت های شب و روز، وقت های نماز است." سپس فرمودند:"چون ظهر می شود درهای آسمان گشوده شده و بادها می وزند و خداوند به خلق خود نگاه می كند. هر آینه من بسیار دوست دارم كه در آن هنگام، عمل صالحی برای من بالا رود." آنگاه فرمودند:" برشما باد به دعا كردن بعد از نمازها، چرا كه آن مستجاب می شود."9
 
 
 
7- دوری شیطان و تلقین شهادتین:
 
پیامبر اكرم(ص) فرمودند:"شیطان تازمانی كه مؤمن بر نمازهای پنج گانه در وقت آن محافظت كند، پیوسته از او در هراس است؛ پس چون آنها را ضایع نمود بر وی جرأت پیدا كرده و را در گناهان بزرگ می اندازد."10 امام صادق(ع) می فرمایند:"ملك الموت در هنگام مردن، شیطان را از محافظ بر نماز دور می كند و شهادت به یگانگی خدا و نبوت پیامبرش را در آن هنگامه بزرگ به او تلقین می نماید."11 زیاد شدن عمر، مال و اولاد صالح در دنیا،در امان بودن از ترس و هول مرگ در موقع مردن،آسان شدن سؤال نكیر و منكر در قبر، توسعه یافتن قبر، نورانی شدن چهره، دادن نامه عمل به دست راست و آسان گرفتن حساب در محشر، رضایت خداوند، سلام دادن خدا به او و نگاه كردن از روی رحمت به او در هنگام عبور از صراط 12 و... از دیگر آثار و بركات نماز اول وقت است كه در روایات به آن اشاره شده است.
 
حجةالاسلام انصاری می گوید: امام(ره) در روزهای آخر عمرشان می خواستند بخوابند؛ به من فرمودند اگر خوابیدم، اول وقت نماز صدایم بزن، گفتم چشم. دیدم اول وقت شد و امام(ره) خوابیده اند، حیفم آمد صدایشان بزنم؛ عمل جراحی، سرم به دست، گفتم صدایشان نزنم بهتر است.
 
چنددقیقه ای از اذان گذشت و امام(ره) چشم هایشان را باز كردند، گفتند:وقت شده؟ گفتم:بله فرمودند:چرا صدایم نزدی؟ گفتم:ده دقیقه بیشتر از وقت نگذشته است. گفتند:مگر به شما نگفتم. سپس امام(ره) فرزند خود را صدا زدند و فرمودند: ناراحتم. از اول عمرم تا حالا نمازم را اول وقت خوانده ام، چرا الان باید ده دقیقه تأخیر بیفتد؟".
 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
حكايت دليل اجابت نشدن دعا
نویسنده : خدیجه
تاریخ : چهار شنبه 23 اسفند 1391

 

 
کسى نزد امیرمؤ منان على (علیه السلام) از عدم استجابت دعایش شکایت کرد
و گفت با اینکه خداوند فرموده دعا کنید من اجابت مى کنم،
چرا ما دعا مى کنیم و به اجابت نمى رسد ؟!
امام در پاسخ فرمود:
قلب و فکر شما در هشت چیز خیانت کرده لذا دعایتان مستجاب نمى شود:
 
1- شما خدا را شناخته اید اما حق او را ادا نکرده اید، بهمین دلیل شناخت شما سودى بحالتان نداشته.
2- شما به فرستاده او ایمان آورده اید سپس با سنتش به مخالفت برخاسته اید ثمره ایمان شما کجا است ؟
3- کتاب او را خوانده اید ولى به آن عمل نکرده اید، گفتید شنیدیم و اطاعت کردیم سپس به مخالفت برخاستید.
4- شما مى گوئید از مجازات و کیفر خدا مى ترسید، اما همواره کارهائى مى کنید که شما را به آن نزدیک مى سازد ...
5- مى گوئید به پاداش الهى علاقه دارید اما همواره کارى انجام مى دهید که شما را از آن دور مى سازد ...
6- نعمت خدا را مى خورید و حق شکر او را ادا نمى کنید.
7- به شما دستور داده دشمن شیطان باشید (و شما طرح دوستى با او مى ریزید)
ادعاى دشمنى با شیطان دارید اما عملا با او مخالفت نمى کنید.
8- شما عیوب مردم را نصب العین خود ساخته و عیوب خود را پشت سر افکنده اید .. . با این حال چگونه انتظار دارید دعایتان به اجابت برسد؟
در حالى که خودتان درهاى آنرا بسته اید؟ تقوا پیشه کنید، اعمال خویش را اصلاح نمائید امر به معروف و نهى از منکر کنید
تا دعاى شما به اجابت برسد.
امام علی (ع) (نهج البلاغه حکمت 337) : دعا کننده بدون عمل و تلاش مانند تیرانداز بدون زه است.
محمد بن على ترمذى، از عالمان ربانى و دانشمندان عارف مسلک بود. در عرفان و طریقت ، به علم بسیار اهمیت مى ‏داد ؛ چنان که او را "حکیم الاولیاء" مى ‏خواندند. 
در جوانى با دو تن از دوستانش ، عزم کردند که به طلب علم روند. چاره ‏اى جز این ندیدند که از شهر خود ،
هجرت کنند و به جایى روند که بازار علم و درس ، در آن جا گرم ‏تر است. 
محمد ، به خانه آمد و عزم خود را به مادر خبر داد. 
مادرش غمگین شد و گفت : اى جان مادر ! من ضعیفم و بى ‏کس و تو حامى من هستى ؛ اگر بروى ، من چگونه روزگار خود را بگذرانم. مرا به که مى سپارى ؟ آیا روا مى ‏دارى که مادرت تنها و عاجز بماند و تو دانشمند شوى ؟ 
از این سخن مادر ، دردى به دل او فرود آمد. ترک سفر کرد و آن دو رفیق ، به طلب علم از شهر بیرون رفتند. 
مدتى گذشت و محمد همچنان حسرت مى ‏خورد و آه مى ‏کشید.
روزى در گورستان شهر نشسته بود و زار مى ‏گریست و مى ‏گفت : من این جا بى ‏کار و جاهل ماندم و دوستان من به طلب علم رفتند. وقتى باز آیند ، آنان عالم‏اند و من هنوز جاهل.
ناگاه پیرى نورانى بیامد و گفت : اى پسر!چرا گریانى ؟
محمد ، حال خود را باز گفت.
پیر گفت : خواهى که تو را هر روز درسى گویم تا به زودى از ایشان در گذرى و عالم ‏تر از دوستانت شوى ؟
گفت : آرى ، مى‏ خواهم.
پس هر روز ، درسى مى ‏گفت تا سه سال گذشت. بعد از آن معلوم شد که آن پیر نورانى ، خضر (ع) بود و این نعمت و توفیق ، به برکت رضا و دعاى مادر یافته است.
 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
حكايت توبه
نویسنده : خدیجه
تاریخ : چهار شنبه 23 اسفند 1391

 

مردى از اهل حبشه نزد رسول خدا صلوات الله علیه و آله آمد وگفت :

یا رسول الله ! گناهان من بسیار است. آیا در توبه به روى من نیز باز است ؟

پیامبر (ص) فرمود : آرى ، راه توبه بر همگان ، هموار است. تو نیز از آن محروم نیستى.
مرد حبشى از نزد پیامبر (ص) رفت. مدتى نگذشت که بازگشت و گفت : 
یا رسول الله ! آن هنگام که معصیت مى ‏کردم ، خداوند ، مرا مى ‏دید ؟ 
پیامبر (ص) فرمود : آرى ، مى ‏دید.
مرد حبشى ، آهى سرد از سینه بیرون داد و گفت : توبه ، جرم گناه را مى ‏پوشاند ؛ چه کنم با شرم آن ؟
در دم نعره ‏اى زد و جان بداد.
 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
 آیا خدا عــــادل است؟؟؟ داستان
نویسنده : خدیجه
تاریخ : چهار شنبه 23 اسفند 1391

 

 
 زنى به حضور حضرت داوود آمد و گفت :
 
اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟
 
حضرت داوود فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.
 
سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟
 
زن گفت : من بیوه زن هستم و سه دختر دارم ، با دستم، ریسندگى مى کنم ، دیروزشال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم، تا بفروشم، و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد، و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تامین نمایم !!!
 
هنوز سخن زن تمام نشده بود، در خانه حضرت داوود را زدند، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد...
 
ناگهان ده نفر تاجر به حضور حضرت داوود آمدند، و هر کدام صد دینار (جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند:
 
این پولها را به مستحقش بدهید.
 
حضرت داوود از آن ها پرسید: علت این که شما دست جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟
 
عرض کردند : ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید، و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته ای سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن ، موردآسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم ، و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم ، و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ما است به حضورت آورده ایم ، تا هر که را بخواهى، به او صدقه بدهی!!!
 
حضرت داوود به زن نگاه کرد و به او فرمود:
 
پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى؟!!!
 
سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد، و فرمود: این پول را در تامین معاش کودکانت مصرف کن، خداوند به حال و روزگار تو، آگاهتر از دیگران است.


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
گفت: دلم پاک است.
نویسنده : خدیجه
تاریخ : چهار شنبه 23 اسفند 1391

 

گفتم: خواهرم حجابت؟
 
گفت: دلم پاک است.
 
گفتمش: مگر می شود پاکی هزاران نگاه را بدزدی و دلت پاک باشد؟!
 


:: موضوعات مرتبط: حجاب وعفاف , حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
اميد
نویسنده : خدیجه
تاریخ : یک شنبه 20 اسفند 1391

 امید

تعدادي موش آزمايشگاهي رو به استخر آبي انداختند و زمان گرفتند تا ببينند چند ساعت دوام ميارند. حداكثر زماني رو كه تونستند دوام بيارند 17 دقيقه بود.سري دوم موشها رو با توجه به اينكه حداكثر 17 دقيقه مي تونند زنده بمونند به همون استخر انداختند
.
اما اين بار قبل از 17 دقيقه نجاتشون دادند.بعد از اينكه زماني رو نفس تازه كردند دوباره اونها رو به استخر انداختند. حدس بزنيد چقدر دوام آوردند؟
26 ساعت
پس از بررسي به اين نتيجه رسيدند كه علت زنده بودن موش ها اين بوده كه اونها اميدوار بودند تا دستي باز هم اونها رو نجات بده و تونستند اين همه دوام بيارند!!


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
داستانك شاهين
نویسنده : خدیجه
تاریخ : پنج شنبه 17 اسفند 1391

  

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
 یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.
این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.
 روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.
 پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.
درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.
 پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟
 کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.
...........................................................
 گاهی لازم است برای بالا رفتن، شاخه‌های زیر پایمان را ببریم.
 چقدر به شاخه‌های زیر پایتان وابسته هستید؟
 آیا توانایی‌ها و استعدادهایتان را می‌شناسید؟
 آیا ریسک می‌کنید؟
 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
داستان بچه ودرخت
نویسنده : خدیجه
تاریخ : یک شنبه 13 اسفند 1391

 

       و   پسر بچه كوچكي.    
 این پسر بچه ...
 
خیلی دوست داشت
 
با اين درخت سيب مدام بازي كند ...
 
از تنه اش بالا رود
 
از سيبهايش بچيند و بخورد
 
و در سايه اش بخوابد
زمان گذشت ...
 
پسر بچه
 
بزرگتر شد و به درخت بي اعتنا
 
ديگر دوست نداشت با او بازي كند
 
....
 
....
 
....
 
اما  روزي دوباره به سراغ درخت آمد
 درخت سيب
 
به پسر گفت :
 
« های ...
 
بيا و با من
 
بازي كن... »
 
پسر جواب داد  :
 
« من كه ديگر بچه نيستم
كه بخواهم با درخت سيب
 
بازي كنم....»
 
« به دنبال سرگرمي هائی
 
بهتر هستم
 
و براي خريدن آنها
 
پول لازم دارم . »
 
 
درخت گفت:
 
« پول ندارم من
 
ولي تو مي تواني
 
سيب هاي مرا بچيني
 
بفروشي
 
و پول بدست آوري. »
 
 پسر تمام سيب های درخت را چيد و رفت
 
سيبها را   فروخت و آنچه را که  نياز داشت خريد
 
و ........
 
 
..
 
درخت را باز فراموش کرد ...    
 
و پيشش  نيامد..
 
و درخت دوباره غمگين شد...
 
..
 
مدتها گذشت و پسر مبدل به مرد جوانی شد
 
و با اضطراب سراغ درخت آمد ...
 
« چرا غمگینی ؟ »
 
درخت از او پرسید :
 
« بیا و در سایه ام بنشین
 
بدون تو
 
خیلی احساس تنهائی می کنم... »

پسر ( مرد جوان )
 
جواب داد :
 
« فرصت کافی ندارم...
 
باید برای خانواده ام تلاش کنم..
 
باید برایشان خانه ای بسازم ...
 
نیاز به سرمایه دارم ...»
 
 
درخت گفت :
 
«  سرمایه ای برای کمک ندارم ...
 
تو می توانی با شاخه هایم
 
و تنه ام ...
 
برای خودت خانه بسازی ... »
 
پسر خوشحال شد...
 
... و تمام شاخه ها و تنه ی درخت را برید
و با آنها ...  خانه ای برای خودش ساخت ...
 
 
دوباره درخت تنها ماند
...
...
و پسر بر نگشت
...
...
زمانی طولانی بسر آمد
...
...
 پس از سالیان دراز...
 
در حالی برگشت
 
که پیر بود و...
 
غمگین و ...
 
خسته و ...
 
تنها ...
 درخت از او پرسید :
 
« چرا غمگینی ؟
 
ای کاش می توانستم ...  کمکت کنم ..
 
….  اما دیگر .... نه سیب دارم ....
 
نه شاخه و تنه
 
حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو ...
 
هیچ چیز برای
بخشیدن ندارم ... »
پسر ( پیر مرد ) درجواب گفت :
 
« خسته ام از این زندگی
و تنها هم ....
 
فقط نیازمند بودن با تو ام ...
 
آیا می توانم کنارت بنشینم ؟ »
 
..
.. .
.. .
.. .
 پسر ( پیر مرد )
 
کنار درخت نشست . . . . .
 
. . .
 
با هم بودند
 
به سالیان و به سالیان
 
در لحظه های شادی و
 
اندوه . . .
 
 آن پسر آیا بی رحم  و  خود خواه بود ؟؟؟
 
؟؟؟
 
؟؟؟
 
؟؟؟
 
؟؟؟
 
؟؟؟
 نه . . .  
 
ما همه شبیه او هستیم
 
و با والدین خود چنین رفتاری داریم ...
 
؟؟؟
درخت همان والدین ماست
 
تا کوچکیم ...
 
دوست داریم با آنها بازی کنیم
 
...
 
تنهایشان می گذاریم بعد ...
 
و زمانی بسویشان  برمی گردیم
 
که نیازمند هستیم
 
یا گرفتار
برای والدین خود وقت نمی گذاریم ...
 
به این مهم توجه نمی کنیم که :
 
پدر و مادر ها همیشه به ما همه چیز می دهند
 
تا شاد  مان  کنند
و مشکلاتمان را حل ...
 
... و تنها چیزی که در عوض می خواهند اینکه ...
 
***  تنهایشان نگذاریم ***
 به والدین خود عشق بورزید
 
فراموششان نکنید
 
برایشان زمان اختصاص دهید
 
همراهی شان کنید
 
شادی آنها
شما را شاد دیدن است
 
گرامی بداریدشان
 
و ترکشان نکنید
 
 هر کس می تواند هر زمان و به هر تعداد
 
فرزند داشته باشد
 
ولی پدر و مادر را
 
فقط یکبار
 
 
 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
سبب غیبت امام زمان (عج)
نویسنده : خدیجه
تاریخ : یک شنبه 13 اسفند 1391


آیت الله بهجت:

شاید خواندن دو رکعت نماز توسل به ائمه برای امام زمان(ع) بهتر از تشرف باشد. زیرا آن حضرت می بیند و می شنود.

 

 

-سبب غیبت امام زمان (عج) خود ما هستیم! وگرنه اگر ظاهر شود چه کسی او را می‌کشد؟(آیت الله بهجت)

                                                        ***************

اگر شیعیان ما ـ كه خداوند آنها را به طاعت و بندگى خویش موفّق بدارد ـ در وفاى به عهد و پیمان الهى اتّحاد و اتّفاق مى داشتند و عهد و پیمان را محترم مى شمردند، سعادت دیدار ما به تأخیر نمى افتاد و زودتر به سعادت دیدار ما نائل مى شدند(طبرسی، احتجاج، ج 2، ص 600، ش 360

*****************                                                         

ما در رسیدگى و سرپرستى شما كوتاهى و اهمال نكرده و یاد شما را از خاطر نبرده ایم كه اگر جز این بود، مصیبت ها بر شما فرود مى آمد و دشمنان، شما را ریشه كن مى نمودند(احتجاج، ج2، ص323

*****************                                                       

براى شتاب در گشایش حقیقى و كامل، بسیار دعا كنید; زیرا، همانا، فَرَج شما در آن است(كمال الدین، ج2، ص485

                                                   ********************
-همانا، من، امان و مایه ایمنى براى اهل زمینم; همان گونه كه ستاره ها، سبب ایمنى اهل آسمان اند.( احتجاج، ج2، ص284



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
نورى در ظلمت /داستان
نویسنده : خدیجه
تاریخ : یک شنبه 13 اسفند 1391

نورى در ظلمت

آيت اللّه حاج شيخ عبّاس قوچانى، وصىّ مرحوم آية اللّه حاج ميرزا على آقاى قاضى (ره ) مى گويد: آيت اللّه العظمى حاج شيخ محمّد تقى بهجت فومنى دامت بركاته در دورانى كه در عتبات حضور داشتند بسيار به مسجد مقدّس سهله مى رفتند و شبها تا به صبح بيتوته مى نمودند و در حال تهجّد وعبادت بسر مى بردند.

يك شب كه بسيار تاريك بود و چراغى هم در مسجد روشن نبود در ميانه شب احتياج به تجديد وضو پيدا كردند و به اين جهت به ناچار از مسجد خارج شده و به سمت محلّ وضوخانه كه در قسمت شرقى بيرون مسجد قرار داشت حركت كردند.

در بين راه مختصر خوفى به جهت ظلمت محض و تنهايى در ايشان پيدا مى شود به مجرّد اين خوف و ترس، يك مرتبه نورى همچون چراغ در پيشاپيش ايشان پديدار شد كه با ايشان حركت مى كرد.
آقا با اين نور به محلّ وضوخانه رفتند تطهير كرده و وضو گرفتند و سپس به جاى خود يعنى مسجد سهله حركت كردند و در همه اين احوال آن نور در برابرشان قرار داشت همين كه وارد مسجد شدند آن نور نيز از بين رفت .
فَضلُ العالِمِ عَلَى العابدِ كَفَضْلى عَلى اُمَّتى
فضيلت عالم بر عابد همانند فضيلت من است بر امّتم



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
كدام صندلي
نویسنده : خدیجه
تاریخ : جمعه 11 اسفند 1391

 

 يكى از استادان رشته ى فلسفه ، در يكى از دانشگا هها وارد كلاس درس مى شود

و به دانشجويان مي گويد مي خواهد از آنها امتحان بگيرد ، بعدش صندلى اش را بلند مي كند و مي گذارد روى ميزش ، و مي رود پاى تخته سياه ، و روى تابلو ، چنين مى نويسد : ثابت كنيد كه اصلا اين " صندلى " وجود ندارد ! دانشجويان ، مات و منگ و مبهوت ، هر چه به مغز شان فشار مي آورند و هر چه فرضيه ها و فرمول هاى فلسفى و رياضى را زير و بالا مي كنند ، نمى توانند از اين امتحان سر بلند بيرون آيند . تنها يك دانشجو ، با دو كلمه ، پاسخ استاد را مي دهد . او روى ورقه اش مي نويسد : كدام صندلى ؟؟



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
. شیطان مسئول فاصله هاست ./حكايت سوسك
نویسنده : خدیجه
تاریخ : پنج شنبه 10 اسفند 1391

 سوسک

گفت : کسی دوستم ندارد . می دانی که چه قدر سخت است ، این که کسی دوستت نداشته باشد ؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی . 
خدا هیچ نگفت . 
گفت : به پاهایم نگاه کن ! ببین چقدر چندش آور است . چشم ها را آزار می دهم . دنیا را کثیف می کنم . آدم هایت از من می ترسند . مرا می کشند . برای این که زشتم . زشتی جرم من است !
خدا هیچ نگفت . 
گفت : این دنیا فقط مال قشنگ هاست . مال گل ها و پروانه ها . مال قاصدک ها . مال من نیست .
خدا گفت : چرا ، مال تو هم هست .
خدا گفت : دوست داشتن یک گل ، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندانی نیست . اما دوست داشتن یک سوسک ، کاری دشوار است .
دوست داشتن ، کاری ا ست آموختنی و همه کس  رنج آموختن را نمی برد .
ببخش ، کسی که تو را دوست ندارد ، زیرا که هنوز مومن نیست ، زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته ، او ابتدای راه است . 
مومن دوست می دارد . همه را دوست می دارد . زیرا همه از من است و من زیبایم ، چشم های مومن جز زیبا نمی بیند . زشتی در چشم هاست . در این دایره ، هر چه که هست ، نیکوست .
آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود . شیطان مسئول فاصله هاست .
حالا قشنگ کوچکم ! نزدیک تر بیا و غمگین نباش . 
قشنگ کوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیباست 

خانم عرفان  اهاري


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
 داستان کوتاه آرایشگر و وجود خدا
نویسنده : خدیجه
تاریخ : پنج شنبه 10 اسفند 1391

 

 
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در حال کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در
 
باره ی موضوعات و مطالب مختلف صبحت کردند.
 
وقتی به موضوع خدا رسیدند آرایشگر گفت: من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد!
 
مشتری پرسید چرا باور نمیکنی؟
 
کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد!
 
به من بگو اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟
 
اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد.
 
نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیز ها وجود داشته باشد.
 
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند.
 
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
 
به محض اینکه از اریشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده.
 
ظاهرش کثیف و ژولیده بود.
 
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد: میدانی چیست، به نظر من آرایشگر ها هم وجود ندارند!
 
آرایشگر با تعجب گفت چرا چنین حرفی میزنی؟من اینجا هستم،من آرایشگرم.
 
من همین الان موهای تورا کوتاه کردم.
 
مشتری با اعتراض گفت: نه ارایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد!
 
او گفت: نه،آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.
 
مشتری تأیید کرد: دقیقاً نکته همین جاست! خدا هم وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند.
 
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.
 
 
 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0



مرحوم حاج اسماعیل دولابی از بزرگان اهل معرفت بودند که در پی کسب رضایت پدر، دست از خواستة قلبی و آرزوی بزرگش که تحصیل علم در حوزة نجف اشرف بود برداشت و به همین سبب مورد عنایت ویژة حضرت اباعبدالله الحسین(ع) قرار گرفت. شرح ماجرا را از زبان خودشان پی می گیریم.

 در ایّام جوانی به همراه پدرم به نجف اشرف مشرّف شده بودم. به شدّت تشنة علوم و معارف دینی بودم. با تمام وجود خواستار این بودم که در نجف بمانم و در حوزه تحصیل کنم ولی پدرم که مسن بود و جز من پسر دیگری که بتواند در کارها به او کمک کند نداشت، با ماندنم در نجف موافق نبود.

 در حرم امیرالمؤمنین(ع) به حضرت التماس می کردم که ترتیبی دهند که در نجف بمانم و درس بخوانم و آن قدر سینه ام را به ضریح فشار می دادم و می مالیدم که موهای سینه ام کنده و تمام سینه ام زخم شده بود. حالم به گونه ای بود که احتمال نمی دادم به ایران برگردم. به خود می گفتم یا در نجف می مانم و مشغول تحصیل می شوم و یا اگر مجبور به بازگشت شوم همین جا جان می دهم و می میرم. با علما نجف هم که مشکلم را در میان گذاشتم تا مجوّزی برای ماندن در نجف از آن ها بگیرم به من گفتند که وظیفة تو این است که رضایت پدرت را تأمین کنی و برای کمک به او به ایران بازگردی. در نتیجه نه التماس هایم به حضرت امیر کاری از پیش برد و نه متوسّل شدنم به علمای مرا به خواسته ام رساند. تا این که با همان حال ملتهب همراه پدرم به کربلا مشرّف شدیم. در حرم حضرت اباعبدالله(ع) در بالاسر ضریح حضرت همه چیز حل شد و آن التهاب فرو نشست و کاملاً آرام شدم. به طوری که هنگام مراجعت به ایران حتی جلوتر از پدرم و بدون هر گونه ناراحتی به راه افتادم و به ایران بازگشتم.

 

 



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان صبح امید و آدرس tagbakhshiyan1.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار مطالب

:: کل مطالب : 1221
:: کل نظرات : 3317

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 23

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 61
:: باردید دیروز : 20
:: بازدید هفته : 106
:: بازدید ماه : 1646
:: بازدید سال : 114677
:: بازدید کلی : 416383

RSS

Powered By
loxblog.Com